loading...
دوسـتیهــــا | اس ام اس و سرگرمی
اعلانات

- این سایت ( دوستـیهــا ) در ستــاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی ثـبـت شده است.

- مطالب درخواستی خود را در قسمت تماس با ما مطرح کنید.

- کپـی برداری از مطالب سایت فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

- اس ام اس های خود را برای درج در سایت، به شماره 09374179047 ارسال کنید.

- هواداران دوستـیهــا ، سایت رو با نام اس ام اس و سرگرمی در وب خود لینک کنند !

- برای  اینکه بتوانید تمامی عکس های درون وبلاگ را به خوبی مشاهده کنید لطفا از جدیدترین ورژن مرورگر فایر فاکس استفاده کنید که میتوانید از لینک زیر آن را دانلود نمائید :

Download Mozila FireFox New Version

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
تور نوروزی کشورهای اروپایی 0 63 saharim
^_^ تاپیک عکس های خنده دار ^_^ 6 288 emo-admin
^__^ تاپیک عکس های ترولی ^__^ 4 243 emo-admin
والپیپرهای زیبا با لوگو و روباه آتشین مرورگر اینترنتی فایرفکس 0 68 emo-admin
تفاوت های بین http و https 0 63 emo-admin
آموزش ساخت قلب تپنده با فوتوشاپ 0 60 emo-admin
حل مشکل جدا شدن حروف فارسی در فتوشاپ 0 62 emo-admin
• ╬ • کــــ✘ــــآفــــ✘ــــهــ ســیـــگـــ♥ـــــآر • ╬ • 8 314 emo-admin
×{♥ بُغـــض قَـَـلَــــم " نُسخـــه ی دو"♥ } × 6 257 emo-admin
♥☼..جــــوک...☼♥ 7 258 emo-admin
معرفی اولیه vb.net 0 53 emo-admin
آموزش Css3 – قسمت یازدهم – رابط کاربری UI 0 62 emo-admin
آموزش Css3 – قسمت دهم – Multiple Columns 0 52 emo-admin
آموزش Css3 – قسمت نهم – Animations 0 63 emo-admin
آموزش Css3 – قسمت هشتم – Transitions 0 60 emo-admin
آموزش Css3 – قسمت هفتم – ۳D Transforms 0 46 emo-admin
آموزش Css3 – قسمت ششم – ۲D Transforms 0 44 emo-admin
آموزش Css3 قسمت پنجم – Fonts 0 91 emo-admin
آموزش Css3 قسمت چهارم – Text Effects 0 43 emo-admin
آموزش Css3 -قسمت سوم Backgrounds 0 55 emo-admin
Mahyar بازدید : 76 جمعه 05 مهر 1392 نظرات (0)

داستان کوتاه فوق العاده زیبای ” صدای دلنشین مادر “

http://www.bia2mob.net/uploads/posts/2013-07/1374923204_mamani.jpg

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم.
که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.
اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.
گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.

ادامه مطلب رو از دست ندید…!

 

این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.
سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟
گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.
دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …؟

---------------------------------------------------------------------------------------------

نظر شما دوست عزیزم در مورد این مطلب چیه ؟

در قسمت نظرات (پایین صفحه) نظر خودتون رو بنویسید.

اگر انتقاد یا پیشنهاد و نقطه نظری هم دارید خوشحال میشم بدونم. با تشکر

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    اس ام اس در خواستی شما؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 80
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 52
  • آی پی دیروز : 45
  • بازدید امروز : 209
  • باردید دیروز : 222
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,443
  • بازدید ماه : 3,631
  • بازدید سال : 15,389
  • بازدید کلی : 48,316
  • تبليغات

    نرم افزار های مورد نیاز